محل تبلیغات شما

خانم و آقای میم



بعععلهههه
یه سری توضیحات هس که باس از قسمت قبلی بدمممم 
والا دلیل رد کردن عکسای عاقای میم این بود که وااااقعا مخواستم یه نقاشی بی نقص بکشم ازش. حالا درسته شیطونی میکردمممم! ولی واقعنی میخواستم خوب بشه نقاشیش
برای اون آهنگ همممم
یادمه که یه بار در جواب آقای میم گفتم: همینه که هست!!!!
ایشونم گفتن عاشقی بیماریه؟
من:  تو دلم گفتم چیییییی؟؟؟؟؟ قلبم هری ریخت پایین! با خودم گفتم ینی داره به دوست داشتن من اعتراف میکنه؟؟؟؟ ینی عاشقمه؟؟؟؟؟
تو ذهنم کلی جواب مختلف رو مرور کردم
چند بار شروع کردم ب تایپ کردن و دوباره پاک کردم! خیلی طول کشید تا تونستم خودمو جم و جور کنم :))) هی ب ذهنم مگفتم فک کن لنتی! فکککک کن!
یه جواب بده که نه سیخ بسوزه نه کباب!
برای همینم خودمو کلللللن زدم ب کوچه علی‌چپ و جواب دادم که: بستگی داره عشق به چی باشه :) مثلا عشق من به کلاغ اصلنم بیماری نیست
ایشونم طبق ممول جواب دادنای اون موقعشون گفتن: (ینی آهنگشو نشنیده؟ بهش نمیاد نشنیده باشه!)
من همچنان متفکر و متعجب و شوک بودم و منتظر بودم منظور آقای میم رو بفهمم!
که ایشون یهو آهنگ مذکور رو فرستاد و گفت بهتون نمیومد که آهنگ گوش ندین!
منم گفتم آها! خب نه اینو گوش نکرده بودم.
زدم آهنگ پلی بشه! تمام جملات کلمه‌ها و تک تک هجاها رو با این هدف گوش میکردم که شاید منظوری پشت فرستادن این آهنگ بوده با عشق و رغبت گوش کردم! دلم دائما قیری ویری میرفت.
تا اینکه یهو آقای میم گفت: البته در جریانین که برای آقایون متن آهنگ مهم نیست؟
خندم گرفت :))))))))))
اینو که گفت مططططططمئن شدم که منظوری پشتشه ^_^
با خیال راحت گفتم که اتفاقا خانوما هم همینن ^______^
و بعد برای مجازاتش واسه گفتن این حرف ترسومنشانه(!!!) آهنگ بیکلام فرستادم! تا یه مدت هم اگه آهنگ باکلام میفرستادم کلللللن آهنگای غیر عاشقانه بود ^_^
حقت بود میم عزیزم ^___________^
.
گذشت و شدیم تو!
صبح روزی که قرار بود با آقای میم کلاس داشته باشم براش یه دونه پسته از خونه برداشتم تا محض شوخی بهش بدم :))))) قبلش بحثش پیش اومده بود فک کنم سر کل‌کل برداشتم پسته هه رو!
وختی دیدمش تا اومدم گوشیمو درارم از تو جیبم یهو پسته‌هه افتاد بیرون :| منم خجالت زده بدو بدو رفتم پی پسته :)))))))
رفتم سر کلاسی که قرار بود دوتایی باشیم و برام رفع اشکال کنه آقای میم.
دیدمش
گفت سلام، خوبین؟
تو دلم گفتم: خوبییییین؟؟؟؟؟؟ وایییی! -_- چطور تو چت اونقده بلبل زبونی میکنی! اینجا ماخوذ ب حیا شدی برا من؟؟ :/
منم گفتم سلام میم! مرسی! تو خوبی؟ ^_^
اوشونم مفرد شدن بعدش :))
نگا کردیم ببینیم کجا بشینیم ک گفت بیا اینجا پشت میز استاد! یه صندلی بیشتر نبود.‌‌ منم رفتم که یه صندلی بیارم! میم اصرار کرد ک خودش بیاره چون شاید حس مکرد برای من سنگینه؟ :)
بلندش کردم و نه چندان دخترگونه صندلی رو گذاشتم کنازپر صندلیش
رفتم در کلاسو بستم و اومدم کنارش
یهو بهم نگاه کرد و گفت:
خانم میم ببخشید :|
و محکم زد به شونه‌ی راستم!!!!!!!!!!
من عجیب تعجب کرده بودم! اولین بار بود که دستشو میزد بهم :شای
نگاه متعجب من رو که دید گف:
عنکبوت بود رو شونتون! گفتم شاید بترسین.
خودم انداختمش!!
یک هوم کوچیک گفتم و در حالی ک هنوزم متعحب بودم زل زدم به جزوه!
نشستیم و مشغول توضیح شدن ایشون. و من محو دست قشنگ و خوش‌تراش و مردونش شده بودم
لازمه ک بگم هیچی از حرفاش نمیفهمیدم؟؟؟
لازمه که بگم فقط غرق صداش شده بودم؟
لازمه که بگم با هر بار برخورد اتفاقی پام با پاش انگار جریان برق بهم وصل کرده بودن؟؟؟
نگهبانی اومد از پشت شیشه‌ی کلاس نگامون کرد و بعد چند دقه در بازشد و یه آقای خدماتی اومد تو کلاس برا نظافت :))) مام ک خنگگگگ مثلنننن! اصلنم نفهمیدیم ک اومدن زاغ سیاه ما رو چوب بزنن :))
وختی رف من دوباره رفتم و درو بستم و بعد نیم ساعت دوبارع اومدن درو باز کردن :))
من میترسیدم عاشنا ماشنا ما رو ببینه و حرف دراره! اونا مترسیدن اسلااااام ب فنا بره :))))
وختی درس تموم شد آقای میم یه دفترچه‌ی قدیمی و بچه‌گونه نشونم داد! میدونستم چیه :) قبلا عکسو برام فرستاده بود.دفترچه خاطرات دوران کودکی و وقایع نگار مهم دوران جوانی!
ولی نذاشت ببینمش و بخونمش :( 
گذشت و کلاس تموم شد و تشکر کردم و آقای میم صندلیمو برگردوند سر جاش و رفتیم.
حوالی عاخرای خرداد بود!
نزدیک تولد آقای میم.
دلم میخواس نقاشیش برای تولدش حاضر شه
ولی نشد
به جاش رفتم براش یه دفترچه خریدم و توشو چنتا نقاشی کشیدم.
آقای میم شعر میگفت و خاطره مینوشت. گفتم همین براش بهترین هدیه‌اس!
کادوش کردم براش!
ولی از جایی که دلم مخواس اذیتشم بکنم
یه بسته پاستیلم خریدم و اونو کادو کردم ک اول اونو بهش بدم  بعدش با دفترچه‌هه غافلگیرش کنم :شای
قرار مدار گذاشتیم برای ملاقات آقای میم تو روز تولدشون
ساعت ۸ قرارمون بود تو دانشکده
من خواب موندم و ساعتای ۸ تااااازه رسیدم ب خیابون دانشگاهمون. بهش پیام دادم من دیرتر میرسم، خواب موندم. الان تو باهنرم!
تیکه‌ی الان تو باهنرم نرسیده بود بهشون تو sms :)) ظاهرا شاکی شده بوده میم عزیزم :)))
وختی رسیدم دانشکده بهش زنگ زدم
گفت من تو راهرو دوم واستادم
از دور دیدمش
گفتم کجا بریم؟
گفت نمیدونم
گفتم بریم جای کارگاها
گفت بریم
از همون دور دیدم که راه افتاد
من تند راه میرم :)) خیلی تند! وختی بهش رسیدم تو محوطه (ال اس) بود و یه کنار واستاده بود! از کنارش رد شدم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: جای خوبیه برا اتراق کردن D:
رفتم و اومد دنبالم
وختی مطمئن شدم کسی ما رو نمیبینه واستادم
بهش گفته بودم برام شیرینی تولدشو بیاره! از میم خواستم اول شیرینی رو بده تا کادوشو بدم D:
دیدم یه بستع کادو شبیه شوکولات درست کرده! بازش کردم و دیدم توش پرررر شوکولاته! خوشم اومد از سلیقش ؛)
بهش بسته پاستیلو دادم
تشکر کرد
ولی بازش نکرد!!! اصرار کردم ک باز کنه. باز کرد و طبق انتظارم خورد تو پرش ^____^
بعد بهش دفترچه رو دادم و مجددا اصرار کردم ک بازش کنه و صفحاتشو ببینه :)
باز کرد و دید و تشکر کرد! این بار حس کردم تشکرش واقعیه ؛)
بهم گفت اول تو برو
جدا جدا بریم دانشکده
من خدافظی کردم و راهی شدم
هنوز یکم هم مسیر بودیم
دیدم داره زیر لب چیزی میگه
پرسیدم که چی میگه؟ گفت چیزی نیست!
نگفتی و این همیشه برام سوال مونده ک اون لحظات داشتی چی میگفتی میم جانم :))
رفتم سالن مطالعه برای امتحانم بخونم
منتظر یه شعر بودم از میم
میدونستم شعر میگه برام
مطمئن بودم
بعد چند ساعت این شعرو فرستاد:
مبارک روز بود امروز یارا
که دیدار تو روزی گشت مارا
من آن دوزخ دلم یا رب که دیدم
به چشم خود بهشت آشکارا
تو دلم گفتم میییییییدونستم که شعر میگی :)
دوستت دارم :شای
تشکر کردم ازش و روزمو ادامه دادم.
تابستون در راه بود
تابستون
فصل جدید
بحثای جدید و غیر درسی
آهنگای جدید.
ادامه دارد ^_^


میم جانم نقاشی میکرد. چند باری گذرا صحبتش شد که عکس بدم بکشه. یه بار دگ بالاخره جدی شد. گفت عکساتونو بفرستین ببینم چطوره. منم شروع کردم هر چی عکس خوب تو گوشیم داشتم رو به فرستادن. سه چهار تا فرستادم و همه رو رد کرد! گفت نه اینا زاویش خوب نیست و نورش خوب نیست و . منو میگییی: شاکی شدمااا. گفتم باشه پس بگردم توی سیستمم ببینم چی دارم. خلاصه یکی دو روزی طول کشید و هر چی فرستادم مورد قبولشون نبود. دگ احساس میکردم داره دستم میندازه.
تا اینکه یه روز میخاستم برم مهمونی، لباسامو که پوشیدم گفتم بذار با همینا یه عکس بگیرم بفرستم براش. یادمه خاهرم هم بود خونه. خلاصه تو زوایای مختلف و جاهای مختلف خونه وایسادم به عکس گرفتن، در حدی که خاهرم صداش درومد که چیییکارررر میکنییی چ خبرهههه. خیلیاش رو که همونجا خودم رد کردم، با شناختی که تو این مدت از سلیقه میم دستم اومده بود!!!!
یکی دوتاش رو انتخاب کردم و فرستادم براش. منتظر بودم آنلاین شه ببینم چی میگه، با خودم عهد کرده بودم اگ اینارو هم نپسندید دگ عکس ندم بهش.
آنلاین شد. هفت هشتا اموجی خنده گذاشت. شاکی شدمااااا.  گفتم دگ همینارو دارم. گفت باشه یه کاریش میکنم. من تو دلم: واااتتازه میخای یه کاریش کنییییی.
گذشت و همینجوری با خانم میم هم صحبت بودیم. هر از گاهی برای هم آهنگ میفرستادیم. منم گاهی شیطنتم گل میکرد و آهنگ های معنی دار میفرستادم براش. یه آهنگ براش فرستادم، فک کنم عاشقی بیماریه محمدعلیزاده رو، بعدش بهش گفتم: میدونستین آقایون خیلی به متن آهنگا توجه نمیکنن و بیشتر ریتم براشون مهمه؟ که ایشونم نامردی نکرد و گفت اتفاااااقا خانم های هم همینطورن!!! و بعدش شروع کرد به فرستادن آهنگ های بیکلام و بعضا بی معنی!!! آی حرصم دادی میم جاان

اردیبهشت شد. در طول هفته بعضی شبا میشد که صحبت نمیکردیم. شاید دو سه شب از هفته. راستش دلم میخاست هر شب با میم بحرفم، ولی نگران بودم بیشتر ازم دورش کنه. دوستش داشتم خبببب

بعد از یکی از صحبت هامون، دیدم که خانم میم بعد دو سه روز آن نشده. ینی هر شب چکش میکردماا، ولی آن نشده بود. اون زمان لست سین های تلگراممون رو باز میذاشتیم
شد  سه روز، چهار روز . نگرانش شدم. ولی نخاستم بهش پیامک بدم یا حتی تلگرامش پیام بذارم. با خودم قرار گذاشتم هر وقت آنلاین شد باهاش صحبت میکنم. حدس زدم رفته باشه مسافرت یا چنین چیزی اما یه مقدار هم دلگیر شدم، آخه یهو، بدون هیچ حرفی، حتما مهم نبوده براش که بهم بگه دگ؟ یا شاید تصمیم گرفته ازم فاصله بگیره؟ با وجود این احساس دگ قید پیام دادن و اینا رو زدم. گفتم هر وقت برگشت و آنلاین شد توی همون تلگرام باهاش حرف میزنم.
با همین حال و هوا هر شب تلگرامشو چک میکردم ببینم آنلاین شده یا نه. هر شب میدیدم که تاریخ آخرین بازدیدش به میلادی نوشته شده و مال چننند روز پیشه، دگ این صحنه برام دلسرد کننده شده بود. یه شب که تلگرامم باز بود، یهو دیدم لست سینش خورد آنلاین. یه خورده صبر کردم. بعدش با یه حالتی که انگار هیچی نشده بهش پیام دادم و سلام کردم و مثل همیشه رفتار کردم. اما خیلی سرد جوابم رو داد. ناامید کننده بود. نمیتونستم بفهمم که از پیام ندادنم ناراحته یا تصمیم گرفته که کلا سرد باشه باهام؟ صحبتمون خیلی طولانی نشد. فرداش جشنواره غذا بود و یه خرده راجبش حرف زدیم و تمام. اصلا احساس نکردم که دوست داشته باشه برم غرفه اش. برای همین از همون لحظه تصمیم نداشتم که برم پیشش و خب به خاطر سرد حرف زدنش یه مقدار خجالت میکشیدم و از رد شدنم میترسیدم.

فرداش رفتم دانشکده، جشنواره حدود ظهر بود. بچه های همدوره ما هم بودن. از دور دیدم که خانم میم و دوستاش هستن و میگن میخندن. ولی یه راست رفتم سمت بچه های خودمون و با پسرا چنتا عکس گرفتیم. غرفه خانم میمشون شلوغ بود و با خودم گفتم خب دورش شلوغه دگ، بعید میدونم خیلی حواسش به من باشه. اگ برم جلو هم ممکنه بازم سرد رفتار کنه و کلا ضایع بشم. ترجیح دادم وانمود کنم که متوجهش نیستم.

رفتم ازونجا، ولی بعدش ته دلم حق رو به میم دادم.  زیادی وسواس به خرج دادم که ناراحتش نکنم و از دستش ندم، هم توی پیام ندادن و هم توی جلو نرفتن. خودم رو مقصر میدیدم و میخاستم یه جوری از دلش دربیارم. حداقل شانسمو امتحان کنم.

نشستم یه شعر طنز آمیز براش نوشتم. بر اساس علاقه مندی هاش و  در باب اینکه خانم میم اخموعه و اینا. وزنش خوب شد و آهنگین بود. یادمه وقتی تموم شد، ساعتای 1 شب بود. همون جا براش نوشتم و فرستادم و دل تو دلم نبود که وقتی میبینه چی بهم میگه. ولی آن نبود. خابیدم و گفتم فردا چک میکنم. صوب حدود ساعتای 6 بیدار شدم و اولین چیزی که چک کردم تلگرام بود، دیدم ساعت 5 جواب داده. لحنش نرم تر شده بود، تشکر کرده بود و فهمیدم که اثر کرررررددد شعری ک براش گفتم رو ندارم، ولی توش میخاستم بهش بفهمونم که چقدر جزییاتش برام مهمه، چقدرررر برای مهم بودی میم جانم و مهمی. دوستت دارممم دوباره همه چه به روال عادی برگشت.


گاهی وقتا که باهاش چت میکردم، وقتی خیلی بحثمون جذاب میشد و هی جواب همیدیگرو میدادیم، فعلام مفرد میشد، یا مفردشون میکردم؟!!! جوری که ینی از دستم در رفته. چند بار این اتفاق افتاد ولی خانم میم همچنان جمع جواب میداد و میخورد تو پرم. تا اینکه به طرز معجزه آسایی، یه بار یهویی خود میم شروع کرد به مفرد نوشتن، فک کنم با سلام شروع کردیم و نوشت "خوبی؟" من غش و ضعف بودم و بدون مکث شروع کردم به مفرد جواب دادن. خییلی حال خوبی بوددد




دستور پخت غذا رو فقططط باس از زبون آقای میم شنید

آقای میم:
"و اما

**سیب زمینی کوبیده**

ب نام خدا

ابتدا ب شما زنگ میزنند

میگویند تعدادی گوجه بشویید و پوست بکنید و رنده کنید

شما در حالت لمیده قرار دارید و ناله کنان پاسخ میدهید که  خستمهههههههه

سپس ب شما میگویند خاااایل خب باشهههه

چارتا سیب زمینی بیار بشور بذار بپزه

و اینگونه مراحلپخت سیب زمینی کوبیده اغاز گردید

سیب زمینی ها با پوست در قابلمه پخته شدند

چهار عدد متوسط برای سه نفر

پس از پختن پوستشان ترکمیخورد

درین هنگام عان ها را در اورده

پوست از سرشان میکنیم

قااارچ میکنیم

هر سیب زمینی مثن سه قارچ

یا چهار

درین هنگام یک تا دو عدد پیاز کلون را ک قبلا اورده ایم

پوست میکنیم

و با رنده درشت مینماییم

رنده مینمایم

سپس پیاز ها را در قابلمه ای دیگر ریخته

روی گاز مینماییم

سرخ مینماییم

حدودن سه قاشق عابگوشت خورس روغن

بعد ازینکه پیازها سرخ شد و طلایی شد

ینی تغییر رنگ داد

زیر گاز را کم نموده

سیب زمینی ها را یکهو مینماییم

وارد مینماییم

در همان حالت با شعله کم کمی هم میزنیم

ک پیازها و دیب دمینی ها شور بخورند

درین هنگام

ک میگیرند در شاخ تلاجن
سایه ها رنگ سیاهی

ادویه مینماییم

وارد مینماییم

یک قاشق هشیش کشی زرد چوبه

ب همراه مقدار مناسبی نمک

هم میزنیم

جهت خوشرنگی غذا

سپس

سه دانه تخم مرغ برای سه نفر میاوریم

اگ خوشمزه تر هاستی بشه بیشتر

سه دانه را میشکنیم

روی مخلوط مسندازیم

حدود سی ثانیه هم میزنیم

و سریعا و قبل بستن تخم مرغ ها

قابلمه را از گاز رمیداریم

بر

ب یک کنار منتقل کرده و با گوشکوب مینماییم

این دفه واقعن مینماییم

مخلوط را حسابی مورد عنایت قررار میذهیم

تا کاملا ب هم بچسبد

حدود پن دقه متوالی

در نهایت

دوباره قابلمه را روی گاز قرار داده

با زیر زیاد

ینی شعله زیاد

تن تن هم میزنیم

ک تخم مرغ های ناپخته

بپخد

سپس زیر گاز را کم میکنیم

بغل هایش را زیاد میکنیم

بالایش را شل میکنیم

و در قابلمه را میگذاریم

تا با گرمای حاصل از بخارات نیز بپخد و پخ کامل شود

پس از پنج دقه اینا

غذا را در ظرف برای عزیزانتان بکشید

و بنمایید

میل بنمایید

خوشمزهههه شدهااا"
.
.
.
عاشقتم مرد ناز من

خب خب خببببب
طبق تصمیمی که با عاقای میممممم جاااااانم گرفتیممممم
تصمیم گرفتیم از این دو فصل که شامل ۲سال میشه بگذریم!
چراشم به خودمون مربوطه :)))))))))
فقط مختصر بگم که این بهترین تصمیمی بود ک میتونستیم برای وبلاگ خوشگلمون بگیریم!
عاشق همیم ^_^
فقط در همین حد بگم ک تو این دو سال به ادامه‌ی آزمون و خطامون پرداختیم ؛)
و نتیجش شد حال خوش الانمون!
بهترین اتفاق زندگیمی میم مهربونم!
عاشقتم
قدرتو میدونم ^_____ _____^.

بعلههههه

امتحانا تموم شد اوایل تابستون بود، داشتیم چت میکردیم با میم یادگرفته بودیم برای هم آهنگ بفرستیم میم چند تا آهنگ با هم فرستاد همه رو دقیق گوش کردم. یکیشون خیییلییی برام جالب بود، میگفت تابستون و با تو دوست دارم


خیلییی به دلم نشست تکستش، چندین بار گوش کردمش، حتی روزهای بعد. هر بار خودمو با میم تصور میکردم ولی خب. طبق معمول چیزی بروز ندادم

گذشت و خبری از نقاشی که قرار بود ازم بکشه نشد. تا اینکه بهم گفت یه روز ببینمت، مرداد بود. قرار گذاشتیم دانشگاه باشه و من گفتم بریم جلوی دانشکده ادبیات، ترم قبلش اونجا درس داشتم، دیده بودم که جای خوبی داره برای نشستن. ساعت 5 عصر فکر کنم قرار گذاشتیم، من رفتم با یه کوله. مامان ازم پرسید کجا میری، گفتم دانشگاه. دلم قیری ویری میرفت برای دیدن میم، همش یه استرسی داشتم که نکنه ضایع بازی دربیارم جلوش جای دانشکده زنگ زدم بهش و گفت که نزدیکه. دیدمش، یه پلاستیک بزرگ هم دستش بود. نشستیم رو نیمکت، از پلاستیکه پرسیدم، گفت نقاشی هاش توشه.  که دیدم یهو دست کرد یه مگس کش دراورد!!!!!!!!! قبلن نیت کرده بود با مگس کش بزنه منوو!!!! واقعا فک نمیکردم عنقد خل باشه بیاره با خودش!!!! تازه دمپایی ابری هم میخاسته بیاره!!! خلاصه که کلی تعجب کردم و حال کردم با این حرکتت میم
یه کتابی هم که قبلا بهش داده بودم رو بهم داد. منم برای اینکه طبیعی باشه نشستنمون(!) بازش کردم و الکی ورق میزدم ک کسی بهون گیر نده! کلی ب این حرکتم خندید میم و منم خجل شدم

نمیدونم اینو متوجه شدی یا نه.خییلیییی خجالت میکشیدم میمخیلییییی دوست داشتم با هم بریم، ولی نمیتونستم بهش فکر کنم. الان که فکر میکنم نگرانی های بی دلیلی داشتم. در عین اینکه دوستت داشتم.


اینجا میخام برای هزارمین بار اعتراف کنم میم.

دوستت دارم میم.
دوستت داشتم، و دوستت خواهم داشت.
هر چه بیشتر توی زندگی پیش رفتم، فهمیدم بیشتر دوستت دارم.


پس از یک وقفه‌ی طولانییییی دوباره برگشتیم با خاطره بازیامون!



خلاصه ک تابستون شدددد!

یه مدت بود یه آهنگو گوش میدادم ک میخوند تابستونو با تو دوست دارم و اینا.

میدونستم اگه براش این آهنگو بفرستم برداشتش چی میشه.

بعد کلی کلنجار رفتن با خودم طی یک حرکت انتحاری براش آهنگو فرستادم و کلی استقبال کرد :شای

و البته در جوابیه هم برام یک عاهنگ متناسب و پرررررمفهوم فرستاد که مطمئن نیستم این بود یا نه ولی فک کنم آهنگ دوستی ساده‌ی ما از چاوشی بود.

خلاصه ک کلی عشق کردم!

بعد امتحانا مشغول کشیدن نقاشیش شدم! ^_^

بهش قول داده بودم بکشمش :-****

صوبا که کسی خونه نبود مشغول میشدم و طرح چهرشو میزدم

هرررر ثانیه قربون صدقش میرفتم!

تا بلخره کار تموم شد!!

میخواستم بهش هدیه کنم

قابش کردم و کادو پیچ شده تو اتاقم قاییمش کردم ^_____^

تو چت باهاش قرار گذاشتم که تو دانشکده ادبیات ببینمش

سر کل کل شد بهش گفتم ک با دمپایی ابری خیس و مگس کش میزنمش :))

گف خب بیا بزن

گفتم من مگسسسس کش میارماااا

گف باشه بیار

ولی واقعا فک نمیکرد اینقد خل باشم ک با مگسکش برم پیشش و بزنمش :)))))))))

رفتم

زودتر از من رسیده بود :*

باهم حرف زدیم و نقاشیشو بهش دادم

کلی ذوق کرد و تشکر کرد ازم

منم دلم قیری ویری میرفت! یک کتاب درسی هم رو پاش بود ک اگ کسی گیر داد بگیم داریم رفع اشکال میکنیم. که یهو من مگسکشو دراوردم و باهاش یه ضربه کوچیک بهش زدم! خندش گرفته بود و میگفت دییییوانهههه ایییییی :))))))

و منم ازین تعریف به خودم میبالیدم :))))))

وقتی حرفامون تموم شد گفت خب دیگه برو :)))))

بهش گفتم تو نمیای؟ روم نشد مستقیما بش بگم باهم بریم

گف نه. تو اول برو

و من اول رفتم و هی تو دلم بود ک الان پشت سر من داره میاد یا نه؟

چجوری راه میرم؟ خوبم یا نه؟

خلاصه ک کلی دغدغه داشتم عزیزم :)))

.

تو تابستون حرفامون همه غیر درسی شد.

بیشتر با هم حرف میزدیم
تو این حرفا کم کم شروع کردیم به آزمون و خطا!
که از زیر زبون هم حرف دلمونو بکشیم بیرون.
و خب طبیعیه ک گاهی آزمون و خطاها نتایج اسف‌باری دارن =))))))
کنار میومدیم باهم
حق هم داشتیم
جدید و نو بود این رابطه برامون
عجیب و دوست داشتنی
از کنار کارهای هم میگذشتیم یا نمیگذشتیم و میریختیم تو خودمون و یهو منفجر میشدیم
گه گاه برای خودمون میبریدیم و میدوختیم و قضاوت میکردیم و حرفی از حال درونیمون نمیگفتیم
همین کارا گاهی اوضاعو خراب میکرد.
نمیشه خرده گرفت به اون احوالمون!
گفتم دگ.
بلخره جدید بود.
غریب بود!
شاید حتی خیلی چیزا هنوز دوطرفه نشده بود.
خلاصه که یه روز شروع کردم باهاش صحبت کردن از طرف دخترکوچولوی درونم!
باهاش حرف میزدم و مجبورش کردم از تو حفاظی که همیشه برای خودش میساخت بیاد بیرون
با میم کوچولوی درونم حرف میزد!
میم درونم بهش گفت میخواد بهش یه رازیو بگه.
اینکه خیلی دوسش داره!
آقای میم سکوت کرد
قلبم داشت تاپ تاپ میزد که چی جواب میده؟
که یهو گفت منم دوستت دارم میم کوچولو!
ازش پرسیدم مامانمم دوست داری؟!!
میخواستم بدونم که خودمم دوست داره یا نه؟؟!!
گفت بین خودمون باشه!
هم تو رو دوست دارم هم مامانتو
ولی به کسی چیزی نگیا؟!
به مامانتم نگو!
میم کوچولوی درونم گفت باشه و خوشحاللللل انگار که داره رو ابرا راه میره بازم باهاش حرف زد! :)))
پس دوسم داشت.!
پس یعنی فقط من نبودم!
اونم بود
عاخه پس کی میخواست بهم مستقیم بگه؟؟؟! :شای
.
.
.
تابستون رو به اتمام بود!
ترم جدید در راه بود!
آقای میم میخواست وارد مقطع ارشد بشه اونم با شرط معدل و بدون کنکور.!
یادمه بهش اصرار میکردم بره تهران!
دو دلیل داشتم
اول اینکه میدونستم لیاقت و تواناییشو داره
و دوم.
میترسیدم رابطمون به جایی نرسه و دلامون ترک بخوره. میخواستم دور شه! تا فراموشش کنم
وقتی گفت مشهد میمونه داشتم بال درمیاوردم
کلا انگار گزینه‌ی دومو فراموش کرده بودم :)))
خوشحال بودم
ازینکه بازم میتونم ببینمش و باهاش صحبت کنم!
دوسش داشتم!!
دوسش دارم.! :)
.
ادامه داره ^_^

خب خب خب
بعد یه مدت نسبتا طولانی، ادامه میدیم خاطرات رو!

خانم میم ازم خاست که برای درس دگ اش بهش کمک کنم و توضیح بدم براش. منم که از خدا خواسته، هی خودم میگفتم اگر میتونم کمک کنم بگو
برای درس اصلی که حلتش بودم، بنا به درخواست استادش، یک جسله عمومی رفع اشکال گذاشتم که هر کی سوال داره بیاد بپرسه. به خانم میم گفتم که شما هم توی همون جلسه بیا صحبت کنیم که طبیعی هم باشه!
روز جلسه رو اعلان رسمی کردم و روی تابلواعلانات هم زدم. ولی ته دلم دوس داشتم هیشکس به جز میم نیاد که راااحت حرف بزنم باهاش
روز موعود فرا رسید. میدونستم که میم به موقع میاد. اول های راهرو داشتم قدم میزدم که یهو دوستمو دیدم . باهاش حسابی گرم گرفتم که مشغول باشم! که به این بهونه اگر میم اومد ببینمش! قلبم داشت تاپ تاپ میکرد، میدونستم الانه ها میاد. کههههههههه یهو خانم میم با مانتو آبی رنگش اومدد. گومب گومب قلبم که بماند. سلام کردمو گفتم تشریف ببرید کلاس میام خدمتتون (جلوی دوستم بود دگ!). دگ حرفام با بنده خدا رو سر هم آوردم و راهی شدم به سمت کلاس که انتهای سالن بود. وقتی رسیدم دیدم خانم میم با استایل همیشه اش وقتی منتظره. آروم آروم قدم بر میداره و اینور اونورو نگاه میکنه، گاهی وقتام پاهاشو ی میذاره کنار هم. اونجا بود، تا رفتم تو یه سلااااااام درشتی گفتم که طبیعی بشه. ولی نمیدونم چرا عنقد خجالت کشیدم که نتوسنتم فعلامو مفرد بگم شاکی شدم از دست خودمااا. اما دمت گرم میم جان. تو راحت صحبت کردی و منم که یخم زارت باز شد
بریده بریده و با استرس دلچسب حرف میزدم باهاش. یادمه که درو بستم و صحبت این شد که کجا بشینیم. گفتم بریم جای میز استاد. گفتم صندلی میذارم برات که تا رومو برگردوندم دیدم میم جان یه صندلی رو با این پا اون پا برداشته و داره میاره ک بذاره کنار میز. تو دلم گفتم حق دارم دوستت داشته باشم اصن، خاکی ای و ساده مث خودم

یه خرده به حال و احوال گذشت اولش. جزوه شو باز کرد و شروع کردیم به ورق زدن داشتم راجب تیتر موضوعاتی که صحبت کنیم میپرسیدم ازش که چشمم افتاد به شونه اش. دیدم یه عنکبوت فسقلی روی لباسشه داره میره به طرف گردنش. یه حساب کتاب کردم دیدم اگ بهش بگم عنکبوته و بخاد واکنش نشون بده و یه مقدار هم بترسه، ممکنه بره تو لباسشو خرابکاری بشه و شایدم یوخده خجالت بکشه و از طرفی هم فرصت مغتنمی بود که قهرمانش بشم و زندگیشو نجات بدم دگ نه؟ نمیخاستم فرصت از دست بره. همه این فکر ها توی دو ثانیه انجام شد و نتیجش این شد که با یک ضربه حساب شده آروم، عنکبوت رو از روی لباسش بندازم. قطعا جوری برنامه ریزی کردم که فقط نوک انگشتام بخوره به عنکبوت. اما بالاخره از اونجایی که ضربه ریسکی بود باید جانب احتیاط رو رعایت کردم. خلاصه که نتیجش شد یه ضربه نسبتا محکم به شونه میم جان که فک کنم رد انگشتام موند اونجا
همونطور که انتظار داشتم بعدش یهو سکوت مطلق شد. میم اصن نگاهم نکرد. منم خیلی سریع گفتم ببخشید عنکبوت بود، گفتم بزنم که نترسین.اینو گفتم و دگ به حالت انگارنه انگار سرمو برگردوندم رو جزوه و ادامه صحبتا. بعد این حرکت چشمای میم فقط رو جزوه بود. جوری که حس میکردم خجالت کشیده. یه خرده هم شرمگین شدم بعدش که مبادا ناراحت شده باشه ولی خیلی زود همه چی طبیعی شد.

کاملا برای هر دومون پذیرفته شده بود که هر 5 دقه که صحبت میکردیم، یه دو سه دقیقه صحبت حاشیه ای داشتیم! صحبت از خاطره نویسی و اینا شد. من یه دفترچه کوچیک داشتم (که متاسفانه به لطف آقا ه دگ ندارمش) که خاطرات بسیار قدیمی توش داشتم. اولیش مال سال 84 بود. بعدش هم وقایع و رویداد های مهم نوجوانی و جوانی رو توش ثبت می کردم. جلدشم ازین فانتزیا بود. به میم نشونش دادم. دوست داشتم بدونه که اهل خاطره بازی ام. چون حس میکردم براش جذابه که راجبم بدونه. ولی خب چون تو دفترچه افراد دگ هم بعضا یه چیزایی نوشته بودن و بعضا هم نامرتبط نمیخاستم همه شو ببینه.

لون موقه ها موهام رو یه مقدار کوتاه میکردم و کلاه آفتابی میذاشتم. کلاه آفتابی شیک و باحال بود. یه ادعای اطرافیان همیشه هم به بند کیفم وصل بود. اون روز هم همراهم بود و گذاشته بودمش روی میز. وسط این صحبتای حاشیه ایمون، یهو دیدم خانم میم کلاهمو برداشت گذاشت سرش. عاخ که چقدددددررررر خوشم اومد ازین کارت میم. چقدر هم بهت میومد خبببب هر چند که شل و ول گذاشتی و سریع برداشتی. ولی خواستنی تر شدیی

این وسط هم هی به پنجره در نگاه میکردم، یه وخ از دانشجو های دگ اومدن بشه طبیعیش کنیم. دیدم یکی دوبار اومدن نگاه کردن و آخر سر هم یکی از عزیزان نظافت، اومد تو اتاق و یه کارایی کرد و رفت و در و نبست. گفتم عه درو نبست که بعد چند دق میم جان خودشون رفتن درو بستن. قربونت برم من خب
حدودا یک ساعتی صحبت کردیم و دگ حرفا تموم شد. از جام بلند شدم و میم جانم با قد و قامت متناسب و دلنشینش هم بلند شد، کوله شو انداخت، گفتم صندلیو من میذارم و اصرار کردم که ایندفه خودم اینکار رو بکنم.  خداحافظی کردیم و میم رفت. من موندم که وسایلمو جم کنم. داشتم با خودم لبخند میزدم و به صحبتای امروز فکر میکردم که یهو میم برگشت و یه سوال دگ پرسید که خاطرم نیست چی بود. دوباره رفت

تو این مدت هر وقت توی دانشکده میدیدمش حتی از دور، حتی وقتی حواسش بهم نبود. دلم قیری ویری میرفت به قول خودش. دلنشینی میم جانم.

خرداد شد. به میم تاریخ تولدمو گفته بودم قبلن. گفته بود که تاریخ تولدا یادش نمیمونه و حتی یه بار هم اشتبا گفت 27 خرداد. که به موقع اصلاحش کردم بهم گفته بود که براش شیرینی تولدمو ببرم. یادم بود ک شکلات کاکائویی دوست داره. رفتم چند مدل شکلات گرفتم و ریختم توی یک کاغد کادو و مثل شکلات بستمش. میدونستم خوشش میاد
انتظار نداشتم برای هدیه بگیره و خیلی متوجهش باشه. ولی ساعت 12 بامداد روز تولدم. یه پیام تو تلگرام فرستاد و بهم تبریک گفت. ذوووق کردمم گفت من اولین نفری ام که بهت تبریک گفتم. فردا ساعت 8 هم بیا کادوهاتو بگیر. فرداش با هم دانشکده قرار گذاشتیم. وقتی نزدیک شدم بهش پیام دادم کجایی و از پیامش نفهمیدم کجاس. بعد فهمیدم که گویا پیامش نصفه اومده بوده. تو دانشکده بودم که بهش زنگ زدم و قرار شد بریم محوطه بیرون. جدا جدا میرفتیم اون زمانا که طبیعی باشه من جلوتر رفتم و رسیدم به محوطه. گوشیمو درآوردم زنگ بزنم بهش که یهو دیدم با سرعت از کنار رد شد و یه تیکه انداخت. منم خنده ام گرفت و پشت سرش شروع به راه رفتن کردم. کلا تند راه میره میم جان

یه خرده که از دانشکده دور شدیم، وایسادیم و دوباره بهم تبریک گفت. تشکر کردم. یه بسته کادو شده 10 سانت در 10 سانت دراورد داد دستم. کلی تشکر اینا کردم و گفت بازش کن. بازش کردم. پاستیل بود کلا سر این پاستیل بحثا داشتیم بازم به تشکرجاتم ادامه دادم. حدس میزدم جیز دگ هم هم باشه. ولی داشتم ناامید می شدم که یهو یه بسته بزرگتر دراومد. یه اللللهیییییییییییی گفتم و گرفتم ازش. اینم باز کردم. فوق العاده بود. یه دفترچه با طرح خووششششگل و دلچسب. کاغذای کاهی.جون میداد برای نوشتن. ورق که زدم دیدم توش نقاشی کشیده. نقاشی های کوچیک، باس میگشتی پیداشون میکردی. هدیه ات عالی بود میم. نهایت ذوق و قریحه بی نظیرتو بهم نشون دادی نقاشی هاش از گراااااااز هم بود
منم بسته شکلاتمو بهش دادم و کلی خوشحال شد.
اونجا بودیم که یکی از مسئولای دانشکده به نام آقای بابایی هم اومد که البته چیزی نگفت و رفت خیلی تشکر کردم و دگ راه افتادیم که بریم . میم جلو تر میرفت بشه گفتم چقدر تند میرییی و ازین حرفا. بهم نگاه کرد خندید و رفت
دگ کاری نداشتم دانشکده. رفتم خونه. تو راه همش به دیدارم با خانم میم فکر میکردم. دلم حسابی رفته بود براش. رسیدم خونه، دوست داشتم بازم ازش تشکر کنم و بگم چقدر خوب بود امروز. محتوای تشکرمو میدونستم شامل چه چیزایی هست. امروز، تشکر، دیدنت و اینا. ولی نمیخاستم کلام عادی باشه. میخاستم آهنگین باشه، شعر باشه. با همین امید نشستم توی شعرای شعرا گشتن و کلید واژه سرچ کردن. تا اینکه این بیت ها از اوحدی رو پیدا کردم:

مبارک روز بود امروز، یارا

که دیدار تو روزی گشت ما را

من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم

به چشم خود بهشت آشکارا

نه مهرست این، که داغ دولتست این

که بر دل بر ز دست این بی‌نوا را

ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟

که در دست اوفتاد این بی‌نوا را

درین حالت که من روی تو دیدم

عنایت‌هاست با حالم خدا را

هم آه آتشینم کارگر بود

که شد نرم آن دل چون سنگ خارا

مرا تشریف یک پرسیدنت به

ز تخت کیقباد و تاج دارا

بکش زود اوحدی را، پس جدا شو

که بی‌رویت نمی‌خواهد بقا را


اول میخاستم همه شو بفرستم. توی بیت آخر به جای اوحدی اسم خودمو بذارم. ولی سبک سنگین کردم دیدم فراتر از قصد و منظورمه و یه مقدارم نامفهومه خودم نمفهمیدم گفتم یه وخ چیز بدی نگفته باشه
دگ همون دو بیت اولو فرستادم براش


مبارک روز بود امروز یارا                       که دیدار تو روزی گشت مارا

من آن دوزخ دلم یارب که دیدم                    به چشم خود بهشت آشکارا

این شعر همونی بود که میخاستم
دوستت دارم میم جانم

ادامه دارد ^_^


بعله!
عاقاییمون رفتن مصاحبه‌ی کارییییی
رفتن تهرووووون
پسر باهوش و با استعداد من!
همه جا خواهان داری فدات شم
اولین جلسشون ساعت ۱۰عه!
از همین تریبون براشون تو تمام جلسات پیش روشون آرزوی موفقیت میکنم!!!!!
بهت افتخار میکنم عزیزم
مثل همیشه سربلند باشی دنیام

آخرین جستجو ها

Learning English کلبه نوجوانان، لطیفه بامزه، جوک های تلگرامی ترول خنده دار طنز و سرگرمی کویر حضور و امید ظهور مدرسه دلگشا اجرای تاسیسات و لوله کشی predhaberco tripunutce انتشارات مست علی( تماس:09361869305) کدو آذین kadoazin